رد شدن به محتوای اصلی

حسرت های مادر بزرگ\ مرجان نقیه

من در اين عكس كلاس پنجم دبستانم.همان روزهايي كه هنوز براي دو اسمه نماندنم هر روز تلاش مي كردمو مي خواستم به هر قيمت شده، تنها نامي كه در شناسنامه ام هست را صدايم كنند نه نامي كه مادربزرگم آرزو داشت لااقل بتواند روي يكي از دختركانش بگذارد

مادربزرگم نتوانسته بود كه أسامي ايي كه شوهرش هميشه در بازگشت از اداره سجلي با لبخند پيروزمندانه به رخش كشانده بود و انتخابي از شاهنامه بود را به اسامي دلخواه مذهبي و ساده خودش تغيير دهد.(علي) دلخواه مادربزرگ ( ايرج) ثبت شد. (محبوبه) كه مورد علاقه اش بود (منيژه) ثبت شد، و...
بله مي گفتم كه من اينجا من در اين عكس كلاس پنجم دبستان هستم وپنج سال بود كه فهميده بودم مادرم سعي دارد با وانمود كردن اينكه نام من (محبوبه) است برحسرتي از حسرت هاي دل مادرش مرهمي گذارد!
من اينجا در اين عكس دقيقاًنوروزي را به ياد دارم كه من بلاخره با نام درون شناسنامه ام (مرجان) صدا زده مي شدم ! حالا مادربزرگ مرا به نام خودم صدا مي زد و من براي حسرت او متاسفمبه همه گفته بودم :حاضرم اين اسم داري (ه) آخر كه از آن بيزارم را تنها مادربزرگ اجازه داشته باشد بنامدم و خوشحال باشد و اما ديگران نه.در سال پنجم مبارزه من! براي تك اسم شدنم با مخالفت و دخالت هاي دائي ها و تمسخرهاي بي پايان پسر خاله ها و پسر دائي ها قائله را برده بودم كه مادر بزرگم در آن نوروز خود با آهیأعلام كرد كه مرجان صدايش كنيد نام او مرجان است. من خبر نداشتم كه (محبوبه) در سجلدش نيست وبعد به من گفته بود : خدا باعث و باني هايش را نيامرزد مرجان، من از گذاشتن اسم روي فرزندانم هم محروم ماندم.اول بايد صبر كنم بغضم را فرو دهم ، تا از او بنويسم و تمام علاقه و دوگانگي هايم كه با زيستن در كنار او برايم رقم خورد. 
مادربزرگم ! صاحب تبعيدگاه دوران كودكي و نوجواني ام! بود.از ٩ سالگي پاي قصه هايش نشستم!كافي بود گستاخي ايي كنم تا به خانه (مامان جان) فرستاده شوم براي چند روز.  آنجا او بود و خانه قصر مانندش و اما حسرت هاي بي مثالش بود و قصه هايش!
هميشه هم با اين جمله شروع و پايان مي گرفت : خدا لعنتشون كنه بابام را مادرم رااز زندگي هيچ نفهميدم.
هميشه با لذت و حسرت كتابهاي درسي من را ورق مي زد و نحوه زيستنم را. او همه عمر با حسرت به زندگي نگاه مي كرد. پدر ثروتمندش تنها دو فرزند داشت، اين مالك بزرگ !  دختر اول را كه مادر بزرگم بود ،در ٦ سالگي ! بدون دندان ،(كه دندانهاي شيري جلويش ريخته بود !) بر سر سور عروسي نشاند با جشني درخور! دخترك كه عاقد از ديدنش خطبه نخواند و خاله ١٢ ساله اش را لباس پوشاندند و به جاي او نشاندند تا عاقد بعدي خطبه را بخواند و إيراد نگيرد!تب كرده بود از ترس. پدرش از روي زانوهايش دردانه اش را بلند كرده بود گذاشته بود زير كرسي خانه شوهر. حاج خانم ! گريه مي كرد. چفت بالاي درب اتاق زن و شوهر را، شوهر ١٨ ساله بسته بود كه بچه فرار نكنديا به خودش آسيب نزند.حاج خانوم ! بعدها هميشه چيزي مي يافت تا زير پايش بگذارد و چفت در را باز كند و برود در حياط و آخر هم آن اتفاق افتاده بود. او در حياط داخل حوض افتاده بود و ساعت ها داخل آب بودن باعث شد تمام عمر از سنگيني گوشهايش رنج ببرد. حاج خانوم زير كرسي پايش رفته بود داخل منقل آتش و كباب شده بود. هميشه جاي سوختگي پايش را به من نشان مي داد ومي گفت:خدا باعث و باني هايش را نيامرزد مامان جان، خوش به حال شماها كتاب داريد مي رويد در خيابان زندگي مي كنيد. من هيچ نفهميدم ! مي نشاندندم زير كرسي و دستم به روي ميز روي آن نمي رسيد و از خجالت گرسنه مي ماندم. مادر همسرم نخودي مي خنديد كه حاج خانوم از طايفه بزرگان است غذا هاي ما را دوست ندارد. من گرسنه مي ماندم تا پدرم شبها سري به من در خانه شوهر بزند! روي زانوهايش بنشينم برايم شاهنامه بخواند و خوراكي برايم بياورد. من را داده بودند به شوهري كه تاجر شد. هر سال مي رفت فرنگ و بر می گشت من آبستن بودم. أولي كه مي نشست، دومي در آغوشم بود. مادر جان من ٣٣ سالگي با ٨ فرزند بيوه شدم و همسر جوانم در اثر بيماري مرد. مردم گفتند تو خوش شانسي كه ثروت داري از پدر و هم شوهر.من نوه او هستم، مرجان، كه مادربزرگم دوست داشت جاي من باشد. من سال قبل كه صندلي كودك را در ماشينم در فرنگ مي گذاشتم تا فردايش تنها براي زاييدن كودكي ديگر، براي تشكيل ضلع سوم مثلث خود ساخته ام به بيمارستان بروم، به او فكر مي كردم. به مادر بزرگم و به خودم كه ٣٣ سال داشتم و با استقلال به زايشگاه مي رفتم تا كودكم را با نام فأميل خودم به دنيا بياورم. به ده سالگي ام فكر مي كردم كه چطور حسرتهاي مادربزرگم زندگي ام را زير و زبر كرده بود و نخستين تلنگرها را به من زده بود.
مامان جان هميشه ثروت داشت و حتي هشتمين فرزندش هم كه تنها ٦ ماهه بود كه پدرش را از دست داده بود ارثيه‌ی خوبي داشت. مادر من هم كه موقعی مرگ پدرش تنها دو سال و نيمه بود،هم جهيزه و هم پول براي خريد زمين و خانه‌ی آينده اش را داشت تا وقتی  كه بيست و اندي سال بود، بدون دغدغه مالي ازدواج كند. اما حسرت مادربزرگ تمام وجود او بود.مي گفت:آنها شاهنامه مي دانستند، سواد داشتند من چه مي دانستم مامان جان!همه زندگيم به حسرت گذشت. مي پرسيدممامان جان اسم شما چيست؟ مي گفت:حاج خانوم!اين سؤال را نه من كه همه‌ی نوه ها و هر كدام هزار بار از او پرسيده بوديم و باز...
آخر سر رفت سجلدش را آورد نشانم داد و من شدم سخنگويش كه راست مي گويد نامش حاج خانوم بود!مي گفت:مامان جان من روز عيد قربان به دنيا آمدم و بايد نامم را لااقل هاجر مي گذاشتند اما گذاشتند حاج خانوم ! خدا باعث و باني هايش را نيامرزد!
مادر بزرگم دوست داشتن را نياموخته بود.من و خواهرم سالها مسئوليت تدريس او را به عهده گرفته بوديم و اما تا درس الفبا مي رسيد به (ح ) او قصه مي گفت كه نامش حاج خانوم است  و اين يعني كودكي كه حاج خانوم بودمي گفت :شوهرم روزي مي آمد از فرنگ و چيزي نو مي آورد كه ديگران نديده بودند و نمي شناختند و حسرت مي خورند.من اما نمي خواستم نه او را و نه پدرم را و نه مادر و خاله ام را. من كودكي ام را مي خواستم، خانه پدري، خودم را، مدرسه رفتن را، كتاب درسي را، آدم بزرگ نبودن، همخوابه نبودن را. 
گفت :اما روزي شوهرم آمد و رخت عروسي همراه خودش آورد و دردانه دخترم را عقد كردند براي پسرخاله‌ی من و دو سال بعد دختركم رفت و دچار شد به سرنوشت خودم.روزي پسرخاله ديگر من را كه جواني روشنفكر بود و صاحب سينما و روزنامه و سياست، شوهرم صدا كرد و گفت: داماد من بشو و اين بار دخترك سياه چرده ام را كه حدود ١٥،١٦ يا شايد ١٧ سال داشت به او به زني داد وصرف نظر از اينكه دخترم راضي نبود پسر خاله ام همسر كم نظير و بعدها تنها مردي شد كه خوشحالم كه مي شناختم.
مرجان جانم من عروسك بازي نكردم نه خودم و نه با دختركانم نه با ...!خدا باعث و باني اش را نيامرزد!
وقتي شوهرم (هيچ وقت به او شوهر و يا نامش را نمي گفت هميشه او صدايش مي كرد در روايت ها) جوانمرگ شد و مرد، من دو دختر باقيمانده ام را نجات دادم. بله برايشان شوهران ثروتمند نيافتم ،(مانند دو خواهر بزرگترشان) بلكه گذاشتم سفر بروند و درس بخوانند و دنيا را ببينند و مادرت هم دختر خيلي قويي ايي شد ، آنها ٢٣ و ٢٤ سالگي خودشان انتخاب كردند و شوهر كردند.مادربزرگ تمام زندگيش حسرت خورد. نتوانست كسي را بغل كند!نتوانست محبت و عشقش را حتي به كودكان خودش و يا نوه‌هايش آنطور كه بايد نشان دهد!او هميشه از حسرت هاي خودش مي گفت. از لمس نشدنهايش. از بازي نكردنهايش. از خودش روايت مي كرد و عصباني بود.
او را تا ٢٥ سالگي ام مي ديدم حتي وقتي مادرم مرا به دليل سركشي و انتخاب شيوه زندگي به مدل خودم كاملا درك نمي كرد ، مادربزرگ و خاله ام را در تهران مي ديدم ، اين دو زن كه هر دو غرق حسرت بودند. مادربزرگ با لذت قبل از مرگ به مادرم انگشتانش را به علامت ٢ نشان داده بود و گفته بود مرجان خواهد زاييد فرزندي كه خودش ساخته، فقط ٢ ماه ديگر. او موفق شد، و باز با دو انگشت به مادرم گفته بود:اما موفق شد.
براي مادربزرگم از لقاح مصنوعي و توليد فرزندم كه حرف مي زدم چشمانش براي نخستين بار در تمام سالها برق مي زد. خيلي دوستش داشتم با آن چشمان روشن و بوي دوست داشتني تنش، موهاي قشنگش و وقار و كلاسي كه در رفتارش داشت.
او دخترك٦ ساله هيچی از زندگي نفهميده بود و به كودكانش هم جز حسرت نداده بود. ٢٥ سال مي شناختمش، مي بويدمش و او طعم حسرت داشت.  دختر بزرگش هم دو سال قبل سرطان بردش، خاله قشنگم كه سالهاي جواني ام همسايه ديوار به ديوار خانه اش در تهران بودم. او و آن ديو بسيار ثروتمند، شوهر خسيس او ... بوي حسرت از بالاي ديوار خانه‌ی خاله ام مي آمد. او ١٢ سالگي عروس شده بود! از بغل كردن مي ترسيد!از لمس كردن و آزادانه در آغوش گرفتن!از عشق و لمس و دوست داشتن روي بر مي گرداند. گر چه بسيار هنرمند بود و باهوش و سالها بود عربي خوانده بود و در انجمن هايي داوطلبانه خدمت مي كرد.او هم علي رغم كاركتري كه داشت قوي و خود دار و هنرمند و باهوش، اما گهگاه ناليد: چرا مادرم نتوانست جلوي خشونتي كه پدرش بر او روا داشت، بر من بگيرد؟ خاله ام تنها صاحب دو پسر شد و نخواست فرزندي ديگر بزايد كه مبادا دختركي بياورد!
اين دو هرگز مانند ديگر زنان كه سالهاست مي بينم حسرت خود را متاسفانه در آرزوهاي سرخورده براي كودكانشان - دخترانشان-را در بر آوردن آرزوي كودكانشان هم نداشتند.اين دو تنها حسرت را بر سر سفره عقد براي باقي زندگيشان به يادگار بردند و من از حسرت اين دو اولين گام ها را برداشتم : ما بر آنيم كودكان را از استثمار پدران و مادران برهانيم ما بر اين اتهام مفتخريم.
تمام سعي ام در اين سالها اين بوده و هست و خواهد بود كه با نحوه‌ی زندگي خودم نشان دهم كه‌ خانواده ما از خود ما شروع مي شود، 
نه به سنتها و عقائد و رسوم و شرع و دين.
و آري به همه‌ی آنچه در اين سفر قصد انجام دادنش را داريم. 
هر وقت پيروزي كوچكي را جشن مي گيرم به مامان جان فكر مي كنم و لذتم را با طعم حسرت كودك ٦ ساله مي سنجم و باز لحظه‌اي ديگر را براي جشن پيروزي ديگر...
كودكي كه به جاي نوازش و بازي و حمايت تبديل به ناموس و مادر و خانوم شد، براي فرزند خودش چه به ارمغان مي آورد؟! مانند بسياري از زنان ما تبديل به مادراني مي شود كه در پاسخ به پرسش هدف و آرمان و برنامه هاي آينده ات چيست، خواهد گفت كه كودكانم فلان و بهمان شوند.  و باز اگر بپرسي خودت چه ؟! خواهد گفت : خوب سعادت و خوشبختي دختركانم و سربلندي فرزندانم و از اين دست. درحالي كه خود آنان تنها ٤٠ سال سن دارند!اين نهايت فاجعه است!زنان سرزمين هاي مسلمان براي خود جز آرزوهاي مرده خود را در كودكانشان نمي خواهند و اين در حاليست كه كودكان ما تنها قسمتي از زندگي ما هستند.
مادر بزرگ اما براي كودكانش هم چيزي نمي خواست مي گفت آنها از پس خود بر مي آيند. او زاده‌ی حسرت بود براي خودش و خاله هم.
مادر مي گفت : مادر بزرگ هيچ دخالتي در أمور زندگي ما نكرد و ما خود زندگي مان را ساختيم. گفت او هميشه در مسجد بود و هميشه از آنجا صدايش مي زديم براي هر برنامه أي. مادربزرگ شد حسرت دنيا و بهشت وعده داده شده و من به جاي او هم زندگي مي كنم! 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بازتولید تبعیض و سرکوب در یك جنبش ضد تبعیض\ رویا طلوعی

جنبش زنان در كل جهان با اعتراض به‌ تبعیض جنسیتی شكل گرفته‌ است. اگرچه‌ زنان به‌ طور فعال درسایر جنبش ها مانند جنبش های ملی و جنبش ضد برده‌داری، علیه‌ انواع دیگر تبعیض مشاركت فعال داشتند، اما دیر یا زود دریافتند كه‌ در بطن جنبش های ضد تبعیض، خود زنان به‌ خاطر جنسیتشان با تبعیض جنسیتی مواجه‌ اند. اگرچه‌ مبارزه‌ی زنان علیه تبعیض جنسیتی مبارزه‌ای طولانی و نسبتا پرثمر بوده‌ است، اما دیری نپایید كه‌ فمینیسم سیاه وجود تبعیض در این جنبش ضد تبعیض را به‌ چالش كشید.  طرح تئوری اینترسکشنالیستی گشایش دربی بود برای شنیدن صدای زنان بی صدا یا کم صدا در میان غریو صدای زنان فمینیست غالب. این فمینیسم غالب در غرب می تواند فمینیست سفیدپوست غیر فقیر باشد. در كل جھان نیز می تواند   فمینیسم زنان کشورھای قدرتمند مثل کشورھای غربی باشد . لیكن برای ما در مقیاس کوچک تر و محلی تر، فمینیست غالب می تواند فمینیسم ایرانی مرکز محور باشد کە گاھاً بجای ھم دلی، عملا در تقابل با فمینیسم ملیت ھای ساکن ایران قرار می گیرد. این تقابل را می توان ھم از جنبەھای کلان و ھم از جنبەھای جزئی مورد بررسی قرار داد . در وا...

عصمت صوفیه‌: در داستان هایم در پی آزادی، انتخاب، فرار از قید و بند، و سرپیچی از تابوها هستم.

عصمت صو فیه‌ ، مدرس دانشگاه‌، نویسنده‌ و ناشر كورد ساكن نروژ است. جدید اً مجموعه  داستانی به‌ نام فرشتگان یك لنگه‌ پا از او به‌ چاپ رسیده‌ است. به‌ همین بهانه‌ با این زن موفق و اهل قلم گفتگویی داشتیم. پ ١. فرشته‌های یك لنگه‌ پا چندمین كتاب چاپ شده‌ی شماست؟ عصمت :    قبل از چاپ کتاب "فرشتگان یک ‌لنگه‌پا"، سه کتاب دیگر چاپ کرده ام. اولین کتابم با عنوان "در چشم طوفان" ترجمه مجموعه ای از اشعار شیرکو بیکه س به زبان نروژی در سال ٢٠١٣ است که جایزه ادبی اوردکناپن را در نروژ از آن خود کرد. کتاب دومم مجموعه داستانی است به نام "آسمان گره نمی خورد"، کتاب سوم با عنوان" گذار زنان از سایه به نور" ترجمه ای است از انگلیسی به فارسی از نویسنده‌ی فمینیست و محقق آماندا فورمن که نگاهی اجمالی، اما بسیار عمیق به تاریخ فرودستی و در عین حال نقش آفرینی زنان در طول تاریخ است. با این حساب کتاب فرشتگان یک لنگه پا چهارمین کتاب من است . پ ٢. در فرشتگان یك لنگه‌ پا داستان هفت زن كورد را به‌ تصویر كشیده‌اید. چگونه‌ این هفت زن را برگزیدید؟ عصمت:    هیچگاه به هنر ...