من در اين عكس كلاس پنجم دبستانم. همان روزهايي كه هنوز براي دو اسمه نماندنم هر روز تلاش مي كردم و مي خواستم به هر قيمت شده، تنها نامي كه در شناسنامه ام هست را صدايم كنند نه نامي كه مادربزرگم آرزو داشت لااقل بتواند روي يكي از دختركانش بگذارد ! مادربزرگم نتوانسته بود كه أسامي ايي كه شوهرش هميشه در بازگشت از اداره سجلي با لبخند پيروزمندانه به رخش كشانده بود و انتخابي از شاهنامه بود را به اسامي دلخواه مذهبي و ساده خودش تغيير دهد . (علي) دلخواه مادربزرگ ( ايرج) ثبت شد. (محبوبه) كه مورد علاقه اش بود (منيژه) ثبت شد، و ... بله مي گفتم كه من اينجا من در اين عكس كلاس پنجم دبستان هستم وپنج سال بود كه فهميده بودم مادرم سعي دارد با وانمود كردن اينكه نام من (محبوبه) است برحسرتي از حسرت هاي دل مادرش مرهمي گذارد! من اينجا در اين عكس دقيق اً نوروزي را به ياد دارم كه من بلاخره با نام درون شناسنامه ام (مرجان) صدا زده مي شدم ! حالا مادربزرگ مرا به نام خودم صدا مي زد و من براي حسرت او متاسفم ! به همه گفته بودم :حاضرم اين اسم داري (ه) آخر كه از آن بيزارم را تنها مادربزرگ اجازه...
نظرات
ارسال یک نظر